بلک ایتزی پر ماجرا

سلام دوستان اینجا من از ایتزی و بلک پینک مطالبی میگزارم.

وسایل مورد نیاز

دستگاه فشار خون -گوشی

وقتی فشار خون را میخواهیم بگیریم فرد ۲-۵دقیقه فبل در حال استراحت کامل باشد بیمار یا فردی که غذا خوردهٌ .سیگار کشیده .ازپله ها بالاامده.  تند راه  رفته .تغییرات در فشار خون بوجود می اورد لذا باید فرد در حال استراحت کامل باشد .

قسمت بازوبند را ۵-۳سانتیمتر بالاتر ازجائی که  ارنج خم میشود میبندیم به نحوی که دو لوله روی دست باشد نه خیلی محکم نه شل قسمت درجه یا مانو متر را همسطح با دست روی تخت میگذاریم دقت شودعقربه  روی صفر باشد در ابتدا نبض رادر ناحیه مچ یافته وکاف را اهسته باد میکنیم تا وقتی نبض دیگر احساس نشود حالا تا سه درجه بالاتر باد میکنیم و بر میگردیم به صفر  بار دیگر نبض را در خم ارنج پیدا کرده گوشی را روی ان میگذاریم و پیچ را محکم کرده و کاف را تا درجه قبلی باد میکنیم و ارام ارام خالی میکنیم به اولین درجه ای که   صدا را شنیدیم رسیدیم یادداشت کرده تا اخرین درجه ای که صدا قطع میشود پیچ را شل میکنیم و کاف را تااخر خالی میکنیم اولین درجه شنیدن صدا فشار ماکزیمم و درجه اخر که صدارا شنیدیم فشار مینیمم نام دارد.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 254
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:27 توسط سوگند

مشكل در خوردن قرص

سر انجام همه كودكان بايد بلعيدن قرص را بياموزند زيرا بيشتر  داروهاي بزرگسالان به اين شكل هستند. اگرچه برخي كودكان به راحتي اين كار را انجام ميدهند اما هيچ كس با دانستن روش ان به دنيا نمي ايد . بسياري از اوقات اولين دفعه مصرف قرص همراه با يك بيماري است . اگر اين تجربه برايش دردناك باشد براي مدت طولاني براي او مشگل ايجاد خواهد كرد در اينجا چند مرحله براي اماده كردن كودك مطرح شده اند .

1-4-9چگونگي انجام ان را به كودك بياموزيد

يك توالي منطقي از وقايعي را كه به پايين رفتن قرص از گلو مي انجامد . براي كودك توضيح دهيد سپس موارد زير را بكار ببنديد

*الگوي كودك باشيد .اول توضيح دهيد كه قرص اب نبات نيست و خوردن بدون اجازه ان ممنوع است. پس به كودك اجازه دهيد تا قرص خوردن شما را تماشا كند .

*من قرص را وسط زبونم ميگذارم مي بيني كجاست ؟حالا براي پايين دادن اون مي خوام كمي اب بخورم . اوخ نشد. خب يك ليوان اب ديگه . حالا درُست شد

*كودك را مجبور به تقليد از خود كنيد . از او بخواهيد خوردن قرص را تصور كند سپس تظاهر به انجام ان كند . مجبورش كنيد جائي را كه قرص از روي زبان حركت مي كند نشان دهد و سپس با نوشيدن يك جرعه اب وانمود كند كه قرص مانند پينو كيو به داخل شكم نهنگ وارد شده است .

*تمرين كردن .حالا بگذاريد بلعيدن تكه اي كوچك از هويچ پخته‌‌‌.لوبياي پخته يا قطعه اي كوچك از ابنبات را تمرين كند .اين قطعه بايد از قرص واقعي كوچكتر  باشد .كم كم اندازه قطعه را افزايش دهيد .و در هر مرحله او را تشويق كنيد .

*در صورت لزوم از يك وسيله كمكي براي قرص خوردن استفاده كنيد .با پزشك خود در اين مورد مشورت كنيد .ودر صورت نياز اين وسيله را كه معمولا در داروخانه ها موجود است براي كمك به كودك تهيه كنيد .

*با يك قرص جويدني ويتامين تمرين كنيد .قرص را به قطعاتي كوچك تقسيم كنيد و از كودك بخواهيد هر قطعه را جداگانه ببلعد.سپس دفعه بعد كه دچار سردرد شد داروي مسكن جويدني بچه را خرد كنيد و بگذاريد هر قطعه را جدا گانه ببلعد.شما از تاثير اين روش شگفت زده خواهيد شد .


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 389
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:27 توسط سوگند


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 237
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:27 توسط سوگند

باتوجه به نزدیک شدن فصل بهار و شروع حساسیت فصلی و بیماری اسم  بران شدم تا چند نکته ای را برای شما در این صفحه بیاورم  که دانستن ان کمک می کندبه  کم شدن این مشکل امید انکه مفید و موثر باشد

عوامل اغازگر اسم

الرژن های محیطی

هوای سرد

ورزش

غذاها

مواد محرک

استرس روانی

برخی ذاروها


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 253
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:27 توسط سوگند

هرکس نجات‌بخشی دارد. نجات‌بخشی که خیلی زمان می‌بردتا پیدایش کند. البته به شرط آن‌که از اول دنبالش نیز باشد. هروقت با دوستانم درمورد غم و شادی و یا دلزدگی‌ها و بی‌انگیزی‌هایشان صحبت می‌کنم به آن می‌گویم:" برو و آن چیزی را پیدا کن که دیگر زندگی بدون آن ممکن نباشد." یعنیچیزی که وقتی نباشد دلت تنگ شود. اضطراب بگیری و گم شوی اصلاً. اگر بخواهم بر اساسقدمت، نجات‌دهندۀ خود را نام ببرم باید بگویم نیچه. و علی‌الخصوص چنین گفت زرتشتاو. دیگر برایم سخت است دنیا را خارج از واژگان و ادبیات او ببینم. حتی کتاب هم کهمی‌خوانم اگر اثری از او در آن باشد، بو می‌کشم آن اثر را. سرذوق می‌آیم. "هزار گذرگاه است هنوز گام‌ناخورده؛ هزارگونه تندرستی و جزایرِ پنهان زندگی. انسان وزمینِ انسان هنوز به آخر نرسیده و تمام کشف نشده است." مگر می‌شود این جملهرا خواند و باز در گیر و دارِ بیماری بود. مگر می‌شود از معنای" جزایر پنهانزندگی" و " هزارگونه تندرستی"  به راحتی گذشت؟ راستش من نمی‌توانم. و روی اینجمله‌ها می‌ایستم.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 174
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

یک عکس. یک عکس. یک عکسی است که من را دیوانهکرده. یک عکسی است که زن و مردی را نشان می‌دهد در آغوش هم و  در خاک. صورت مرد له شده. دست راست زن دور گردنمرد است. دست راست مرد زیر خاک است و لابد حلقه شده دور کمر زن. و دست دو مرد دیگرکه یکی دست چپ مردی را که در خاک است گرفته و دارد از آغوش زن و آغوش خاک می‌کشدبیرون و دست آن یکی مرد که گوشۀ  لباس همانمرد را که در خاک است و دستش لابد دور کمر زن حلقه شده، گرفته و می کشد. می‌کشد تاآن دو را از خاک و از آغوش هم جدا کند. و چقدر این عکس کُشنده است و چقدر حرف داردو چقدر ترسناک است و چقدر زیبا و پر معنا. و چطور است کسی هست  که وقتی این عکس را می‌بیند،  دلش آتش که نمی‌گیرد هیچ؛ بلکه می‌گوید:"کمتر گناه کنید تا بلا نیاید." و همین عکس. همین عکس است که ساعت‌ها دارم بهآن نگاه می‌کنم و با هر نگاه آهی از ته دل می‌کشم. و همچنان دارد مرا دیوانه می‌کند.دیوانه‌ام می‌کند. تا جایی که دلم می‌خواهد داد بزنم. و حتی به دستانی که مرد رامی‌کشند بیرون پرخاش کنم با این که می‌دانم باید جدا شوند اینجا و اکنون. همین عکس کافیاست تا دلم برای آن دو و آن چندین نفری که زیر خاک ماندند و من هرگز ندیدمشان تنگشود. و دلم تنگ می‌شود . و آن زن و مرد تا ابد همان‌طور در آغوش هم می‌مانند؟ وابد کجاست؟ ابد جایی نیست. باید زمان باشد. اما زمانی است که جایی پنهان شده است.در آغوش آن دو. در آغوش آن دو که در آغوش خاک بودند، ابد هم خود را نشان داد. و زنحتماً ترسیده بوده. و مرد گفته که نترس و شاید هم نگفته و زن از نگاهش خوانده. وزن آویزان شده به گردن مرد. و مرد دست بر کمر او حلقه کرده. و من دیوانه می‌شوم تااین عکس را می‌بینم. عکسی که اگر نمی‌دیدم به ابد همچنان بی‌اعتقاد می‌ماندم. امازمانی هست که همه چیز را همزمان در خود دارد. همه چیز را بی کم و کاست.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 189
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

وقتی در بم زلزله شد، کرمان زندگی می‌کردیم.فکرکنم دم دم‌های صبح بود که ضربه‌ای از زمین ما را بیدار کرد. ضربه مثل لگدی بودکه یکی بر کمرت زده باشد. نیرویی عجیب، سریع و قدرتمند. خوب یادم هست از ترس دست وپای خودمان را گم کرده بودیم. در خروجی را هم نمی‌توانستیم پیدا کنیم. بعد که آرام‌ترشدیم تازه فهمیدم اگر قرار بود مرکز زلزله کرمان باشد که ما حتی فرصت نمی‌کردیمهمان لگد اول را بفهمیم. اینجا و درست در همین لحظه است که برخلاف میلت و تنها ازروی غریزه می‌گویی: " خدا رو شکر" مثل زمان موشکباران که تا موشک بهزمین می‌خورد زنده‌ها می‌گفتند: " خدا را شکر" البته " خدا را شکری"پر از عذاب وجدان. و تازه فردا صبح بود که فاجعه بم رخ نمود. چیزی که محال است تاابد از ذهن کسانی که درگیرش بوده‌اند پاک شود. و حالا این آذربایجان و این اهر واین آن شهرها و روستاهایی که من تا به حال ندیده‌ام اما می‌توانم قسمتی از وحشت ودرماندگی‌شان را درک کنم. درک که نه! تصور. زلزله از جنگ هم بدتر است. از همه چیزبدتر است. و همیشه خدا هم " هرچی سنگ است برای پای لنگ است." امیدوارم اینبار مسئولان دست از سر مسایلی که کمتر به مردم ما مربوط است بردارند و برای یک بارهم شده روی مشکلات همین جا و یا نه، لااقل روی مشکلات همین زلزله‌ زده‌ها تمرکزکنند. بگذارید مسایل جهانی و مسایل مربوط به هستی و بشریت و مشکلات قرن، فعلن معطلدرایت ما بماند تا شاید درد آذری زبان‌ها کمی تسکین یابد. پس فعلا تا اطلاع ثانویاز دنیا که مجبوریم کمی کارهایش را با تاخیر انجام دهیم عذر می‌خواهیم!


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 161
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

گویند بکوش تا بیابی.

می‌کوشم و بخت یاورم نیست.

قسمی که مرا نیافریدند،

گر جهد کنم میسرم نیست.

ای کاش مرا نظر نبودی،

چون حظ نظر برابرم نیست.

فکرم به همه جهان بگردید

وز گوشهٔ صبر بهترم نیست.

با بخت جدل نمی‌توان کرد.

اکنون که طریق دیگرم نیست،

بنشینم و صبر پیش گیرم.

دنبالهٔ کار خویش گیرم.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 166
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

تا به حال شده کسی به شما صندلی هدیه بدهد؟ منیکی گرفتم. یک صندلی راک با چوب افرا و راش که پشت‌اش هم عکس کلۀ یک عقاب کنده‌کاریشده. حالا گیریم که چندان هم با سلیقه نبوده کسی که عقاب را کنده. اما خوب! بد همنیست. می‌شود گفت عقاب خوشگلی هم است. البته یک کم زیادی اخم‌هایش در هم است.صندلی‌ام قهوه‌ای رنگ است. نه خیلی روشن و نه خیلی تیره. یک قهوه‌ای معقول و دوستداشتنی. از در که آمد تو، فوری خودش جای خودش را پیدا کرد. یک گوشه‌ای گرفت نشستبرای خودش. یک میز بلند و فرصت طلب هم رفت خودش را چسباند به او. من هم کوسَن گُلمَگُلی‌ای رویش گذاشتم و شد بهترین جای خانه. به همین راحتی. " خداحافظ برلین"هم اولین کتابی بود که بر این مرکب سوار شد. داشتم با خودم فکر می‌کردم که تا بهحال چه هدیه‌هایی گرفته‌ام که زندگی‌ام را تغییر داده باشد؟ نه که تغییر خیلی عمیقو سریع، تغییری نرم‌خو، دل‌بخواهی و یا چه می‌دانم! تغییراتی از این دست. نشسته‌امو دارم برای خودم می‌شمارم. یک اسب از جنس برنج که وقتی چهار سال داشتم پدرم ازاصفهان برایم آورد. اینقدر آن اسب را که برایم بزرگ و سنگین هم بود دوست داشتم که نمی‌توانمبدون آن گذشته را به یاد بیاورم. یک مجموعه داستان که هر بار سری‌هایی از آن در می‌آمدو من اول دبستان از مادرم هدیه گرفتم. یکی از داستان‌هایش قصۀ سنجاب بدذاتی بود کهخرس‌ها را با میوه بلوط می‌زد. و خیلی داستان‌های دیگر داشت که فقط تصویرشان تویذهنم مانده. و نیز تصویر بقالی‌ای که آن کتاب‌ها را از آن می‌خریدم. آخر وقتیمادرم اولین جلدش را خرید، من شدم مشتری پرو پاقرص آنجا. از پشت جلدی که داشتم،کتاب‌هایی از این مجموعه را که نداشتم، علامت می‌زدم و راه می‌افتادم سمت بقالی ومرد کچل فروشنده با سبیل‌هایی که من حتی توی آن سن هم می‌فهمیدم که باید بی‌خیالشانشود. بعد یک جامدادی صورتی رنگ که کلاس سوم دبستان گرفتم. از این جامدادی‌ها که سهتا در داشت و درهایش با دکمه باز می‌شد. سر صف صبح‌گاهی اسم مرا صدا زدند و اینجایزه را به خاطر این که به قول آن‌ها دختر خوبی بودم، به من دادند. توی درِ مخصوصپاک‌کن، دو کِش سرِ گیلاسی هم بود. به محض این‌که به خانه رسیدم رفتم سراغ مامان وبه او گفتم که چه جایزه‌ای گرفته‌ام. مامانم هم با خونسری گفت: " مامان جوناین گدا گشنه‌ها جون به عزرائیل می‌دن آخه؟ خودم برات خریدم، کادو کردم تا بهتبدن." راستش اگر آن‌ها می‌دادند بهتر بود. اما همین‌اش هم حرف نداشت. کمی تویذوقم خورد ولی به‌درک. هدیه بعدی که وقتی راهنمایی بودم گرفتم، خروسم بود."قوقولی". زیباترین و فهمیده‌ترین موجود دنیا. کسی که هشت سال از زندگی همدمبلامنازع و بدون حرف من بود. راستش او را می‌توان بهترین هدیه کل زندگی‌ام دانست.هنوز هم که هنوز است، دلم برایش تنگ می‌شود. هنوز هم وقتی به مردن‌اش فکر می‌کنم،نمی‌توانم گریه نکنم... هدیه بعدی همین لپ‌تاپم بود که بابام وقتی پایان‌نامهارشدم را می‌دادم برایم خرید. الحق هم که هرچه ازش کار می‌کشم، مرگ ندارد. یک لپتاپ مارک "دل" که دوست خوبی برای من است. همین الان هم چون احساساتی شدمیک ماچ بزرگ از کی‌بوردش می‌کنم. حرف "زد" آن هم از جا درآمده. طفلک من!و حالا هم این صندلی.  


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 145
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

دوستم یک کارگاه ساز سازی دارد. جای کوچکی رانزدیک دانشگاه شریف اجاره کرده است و کار می‌کند. گیرم که با اندک امکانات. اینکارگاه برای او اگر آب نداشت، برای من یکی نان داشت. آنجا شده محل قرار ما. با هممتروی شریف قرار می‌گذاریم و بعد راهی می‌شویم. می‌شود گفت محله کم و بیش قدیمی است.کوچه‌ها باریکند و همسایه‌ها همیشه دم در زِلو و یا فرشی پهن کرده‌اند؛ رویش نشسته‌اندو حرف می‌زنند. بدی آنجا این است که انگار همه زیر نظرت داشته باشند. به‌خصوص برایما که غریب هستیم و گاه‌گداری یعنی هفته‌ای دو یا سه بار آنجا می‌رویم، حسِ زیرنظر بودن خیلی قوی است. اما راستش خودمان را زده‌ایم به بی‌خیالی. کارگاه طبقه اولاست. زیر زمین‌اش به دو دانشجو اجاره داده شده و طبقه بالا زن و مرد جوانی می‌نشینند.در واقع تا به حال اصلاً هیچ‌کدامشان را ندیده‌ایم. فقط می‌دانیم هستند. کارگاههیچ وسیلۀ الکترونیکی‌ای ندارد. با خودمان عهد کرده‌ایم از کامپیوتر و تلویزیونخبری نباشد. زحمت آهنگ را هم گوشی‌های فکسنی‌مان می‌کشند.  آلبوم‌های شجریان و شهرام ناظری است که به نوبتهفته‌ای را به هرکدام اختصاص می‌دهیم. آخر هر دو شیفتۀ موسیقی سنتی هستیم. درعجبماز این که تمام کارهای کارگاه دارد بر روی یک برنامه‌ریزی گفته نشده و یک توافقپنهانی انجام می‌شود. البته بار این قضیه بیشتر بر دوش دوستم است. اوست که هم گاه‌گداریاگر سر ذوق باشد و یا برعکس  اگر خیلیناراحت باشد، سازش را برمی‌دارد و می‌زند. همیشه خدا هم نگاه غم‌باری به سازش می‌کندو بعد می‌گوید:« پری! می‌بینی چقدر دستم خشک شده؟ پنج ساله دست به ساز نزدم.» و منخاموش نگاهش می‌کنم. و با خود فکر می‌کنم که دستش هیچ خشک نشده و این که هفته پیشو هفته پیش‌ترش هم همین را گفت. و هر هفته هم هست که برای من ساز می‌زند. در آنمحیط کوچک دونفره ساعتی هم برای کتاب‌خوانی گذاشته‌ایم. درواقع بیشتر ساعت‌ها را. کارگاهیشده است برای خودش. جایی است که ما با تمام وجود و بی‌قید همه علایق خودمان راآنجا پیاده کرده‌ایم. آنقدر حرف می‌زنیم که شب می‌شود. گاهی آنقدر دیروقت که ازخانه رفتن منصرف می‌شویم و شب را همانجا توی تنها اتاق‌اش باز تا صبح حرف می‌زنیم.ساعت‌ها آنجا جور دیگری می‌گذرند. نرم و بی‌خیال. با این که مدت‌های زیادی در موردآخرین کتابی که خوانده‌ایم و یا آخرین فیلمی که دیده‌ایم و یا آخرین خبری که ازدوستان دیگرمان داریم، می‌گذرانیم؛ اما باز هم همیشه چیزی برای گفتن وجود دارد.مابین حرف‌ها چوب هم رنده می‌کنیم. ترک هم آماده می‌کنیم و سازی هم این وسط ساختهمی شود. البته من فقط دستیارم. ندا قالب‌ را روی گاز می‌گذارد تا یک ساعتی داغ شود.ترکه چوب را زیر شیر آب می‌گذارد تا خیس شود. بعد می‌گوید :« پری بریم سر حرفخودمون.» و می‌رویم. و بحث، خودش راه خودش را باز می‌کند. و چقدر این یک ساعت بینگرم شدن قالب و گذاشتن چوب تر بر روی آن تا که خم شود، یک ساعت خوبی است. کار مااز وابستگی گذشته. کار ما در قبال یکدیگر مثل ساختن همان کمانچه است. گیرم که نداهم ساز ساز بهتری است و هم نوازندۀ زبردستی.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 150
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

انگار در سیکل جنون باشم. درواقع می‌شود گفتچندان روبه‌راه نیستم. هرچه هم  سر خودم رابه کارهایی که معمولا دوست دارم، گرم می‌کنم؛ انگار فایده ندارد. برایم حکم باریدنباران در دل کویر دارد. دل‌خوش‌کنک فقط. شاید این هفته که می‌آید، هفتۀ بهتریباشد. البته اگر تعریفی از بهتر و بدتر داشته باشم؛ که ندارم. خلاصه، "جهانبا جان من آهنگ" دارد گویا.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 173
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

الان زیر آفتاب روی یک جدول نشستم و خیره شدم به مردم.منتظرم که شاید آخرین مسافرهم بیاد و راه بیفتم دیگه. نکنه فکر کنین از حرص پولباشه که اینجوری توی کمین مسافر نشستما! نه. راستش از این یارو عبیدی هیچ خوشم نمی‌یاد.عبیدی الان سرش رو کرده توی صندوق عقب ماشینش و داره نون و پنیر و خیارش رو می‌خوره.هیزه این عبیدی. چشم ناپاکه. منم از چیزی که بدم می‌‌یاد مرد چشم ناپاکه. همش ازتوی آینه، عقب ماشینش رو دید می‌زنه. الان حتمن می‌خواد اون نون و پنیر کوفتی‌اشرو به من هم تعارف کنه. منم چون نمی‌خوام بفهمه ازش دل خوشی ندارم، روم رو کردماونطرف که مثلاً منتظر مسافر چهارم هستم. اما زیر چشمی‌ام می‌پامش. یکی دوتا ازمفتخورهای خط هم الان شدن هم‌لقمه‌اش. نه که گشنه گدا باشن‌ها. نه بابا. پولشون ازپارو بالا می‌ره. مثلاً همین احمدآقا. خیر سرش بازنشسته آموزش پرورش هم هست. اماچون عبیدی رئیس خطه می‌ره خودشو می‌چسبونه بهش تا مبادا عبیدی گیر بده بهش. اما ازاین عبیدی هرچی بگی بر می‌یاد. یه بار پیش خودم کلی به کلۀ کچل احمد آقا که خندید،هیچ؛ همش هم می‌گفت بچه‌های اون مدرسه که این احمد آقا توش درس می‌داده عجب حالیمی‌کردن. حالا انگار خودش مثلاً کی هست؟ اصلاً مردک تو تا حالا مدرسه رفتی کهبدونی بچه‌ها با چی حال می‌کنن؟ من که برای خودم اینجا گرفتم نشستم. دستم روگذاشتم زیر چونه‌ام . اونقده پیر هستم که همه هرکارم رو بذارن به حساب خرفت شدنم.اینجوری بهتره اصلاً. بابا من خرفت. من آلزایمری. بهتره که دستم رو بکنم توسفره اومردک هیز و از پنیر بوگندوش بخورم. تازه پنیر هم اصلاٌ برام خوب نیست. فشارم می‌رهبالا ازبس که نمک داره. اون زن مرحومم، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه، حبیبه بوداسمش. حبیبه خانم همیشه غذاهاش شور بود. اما من که هیچی‌ بروز نمی‌دادم بهش. هروقتمی‌خوردم کلی به‌به و چه‌چه هم می‌کردم. خودش که فشارش زد بالا و کلیه‌هاش از کارافتاد و مرد. منم یه نموره فشار خون دارم. برای همین خیلی مواظب غذا خوردنم هستم.دخترهام که شوهر کردن و رفتن. اما هر روز یکی‌شون برام غذا درست می‌کنه و میارهمیذاره تو خونه. منم شبا که از سرکار برمی‌گردم می‌شینم و راحت برای خودم می‌خورم.« بفرما مشتی! نمی‌خوری؟» دههه. خودشه. هرچی محل سگ بهش نمی‌دم بازم تعارف می‌کنه.اِاِاِ داره برام لقمه هم می‌گیره. بابا جون به چه زبونی بگم من نمی‌خورم. اومدطرفم ناکس موذی.« ها دستت درد نکنه پسرم. سر ظهری بدجور دل ضعفه گرفته بودم.» حتمنبا خودتون فکر می‌کنین من خیلی موذی‌ام نه؟ اشتباه می‌کنین. نمی‌خوام محل کارمجایی پر از دشمنی بشه. برای همین هم این چیزا که گفتم بهتره پیش خودمون بمونه.حالا یه نون و پنیر خوردن که آدم رو نمی‌کشه. عوضش به جاش حالشو می‌گیرم. اصلا مگهخودتون ندیدن با پای خودش اومد لقمه رو داد دستم؟ شما بودین نمی‌گرفتین؟ خیلی بی‌ادبهستین پس. خوب خوب. خداروشکر اون خانومه که چادر سرشه از مسافرهای همین خطه.چهارنفرم پر شد. لقمه رو یه جا می‌ذارم تو دهنم. چون مسافرها از چیزی که بدشون می‌یاد  اینه که راننده با غذا وارد ماشین بشه. چایی بهاون بدی نیست. جو رو صمیمی‌تر می‌کنه اصلاً. اما غذا خیلی بده. مسافرها همش تویدلشون می‌گن: "می‌مردی لقمه‌تو اول کوفت می‌کردی و بعد سوار تاکسی می‌شدی؟"یا می‌گن: "پیری نپره تو گلوت. نترس ما درنمی‌ریم. راحت بخور بعد بیا بالا."اینا که گفتم  رو از یه پیرمرد خرفت قبولکنین. می‌رم تو ماشین. سلام علیکی می‌کنم. بعضی مسافرها خیلی باادبن. خودشون اولسلام می‌دن. منم گاهی برای این‌که نشون ندم کشته مردۀ این سلام کردنشونم، خودمو می‌زنمبه کری. خوب من پیرم و هرکار بگی ازم برمی‌یاد. اِ... شما هم شنیدین این پسرۀ لنگدراز درو چقدر محکم زد به‌هم؟ شعور هم خوب چیزیه والا.« امروز برای من روز خیلیخوبیه. آخه آخرین قسط ماشینم رو دادم. حالا دیگه هرچی دربیارم می‌ره تو جیب خودم.»یه دو سه تایی از مسافرها مثل اون خانوم چادریه تبریک گفتن.« اگه زنم زنده بودچقدر خوشحال می‌شد. همیشه دوست داشت این روزو ببینه. الان هشت ساله دارم قسط می‌دم.زنم همیشه می‌گفت که زودتر از من می‌میره. منم مرتب باهاش دعوا می‌کردم که منپیرترم و زودتر می‌میرم. اما خوب اون سرطان گرفت و رفت. الان هم تهنا شدم.» یه خدابیامرز بگین دیگه. اینا ناکس‌ترین مسافرهایی هستن که تا حالا دیدم. شماها که می‌دونینزنم از سرطان نمرد. اما بالاخره مرده که دیگه نه؟ یا اینم دورغه؟ سرطان تاثیرش تومردم بهتره. یه لحظه بذارین این فرعی رو رد کنم. آخه من محاله از دنده سه بالاتربزنم. همچین آروم می‌رم که تاکسی‌های پشتیم ضله می‌شن. آهااا. دددد راه بده دیگه.عجب بی‌پدر و مادر هستی تو جوون. مگه مادرت یادت نداده بزرگترا اول باید رد شن؟ چیداشتم می‌گفتم؟ آها. یادم افتاد. راستش قسط ماشینم تموم شده اما نه امروز. یه سالیمی‌شه. اما از اون موقع هروقت یکی مثل همین لنگ درازی که کنارم نشسته و هی شیشه رومی‌کشه بالا و پایین، پیدا می‌شه که در رو محکم می‌بنده، این خاطره رو تعریف می‌کنم.تاثیرش بدنیست. مردم اینجورین دیگه. الان وقتشه نوار قشنگم رو بذارم تو ضبظ. خیلیخوب.« اون ماشینه رو دیدن که نزدیک بود بزنه به ما؟ اگه قبلاً بود کلی لیچار بارشمی‌کردم. اما الان دیگه نه. چند وقت پیش یه دکتر جونی توی ماشین نشسته بود. بهشگفتم...» اینجا دیگه مجبورم بزنم رو بوق براش. یارو انگار خر سوار شده. « من همشبا خودم بلند بلند فکر می‌کنم. تهنا توی خونه هم که هستم همینجوریه.» نه که فکرکنین تهنا اشتباست و من نمی‌دونم ها! خیرسرتون فقط خودتون سواد دارین؟ خوب هم می‌دونم.اما تاثیر تهنا بیشتره. مخصوصاً برای یه پیرمرد خرفتی مثل من.« کلی هم دوا درمونکردم. اما خوب نشده. چی کار کنم خوبه؟ دکتره خیلی دکتر خوبی بود. بهم گفت که منعاشق گذشته هستم. برای همین بهتره برم چیزهایی از گذشته رو که دوست دارم دور خودمجمع کنم و باهاشون حال کنم.منم آهنگ‌های قدیمی رو خیلی دوست دارم. یه بار دیدم یکیهمین سرخط بساط کرده بود کلی نوار عتیقه می‌فروخت. منم رفتم همش رو خریدم. برایخودم می‌ذارم. از اون موقع به بعد حالم خوب شده.» اینا رو برای این می‌گم که یهوقت یکی پیدا نشه بگه اون نوارو کم کن یا خاموش کن. آخه به تو چه؟ ده‌شاهی می‌خوابیبذاری کف دست من اونوقت فکر می‌کنی صاحاب ماشینم شدی؟ زکی! منم این خاطره رو می‌گمببینم جرات پدرتون هست تا به نوارهای من گیر بدین؟ الحق که نوارهای خوبی هم هستن.امان از آدم نفهم. « پدرجان من همینجا پیاده می‌شم.» همون لنگ درازه بود. منم آرومگرفتم کنار. خُرد نداشت. باقی پولش هم نگرفت و در هم آهسته بست. دیدین؟ حالا هیمرتب به من بگین دروغگو. شماها دروغ می‌دونین چیه اصلاً؟ دوباره راه میفتم. کارمهمینه دیگه. صبح تا شب همین مسیر رو می‌گیرم و می‌رم. شبا هشت می‌رم خونه. ازغذاهایی که دخترام پختن، هیچ‌وقت هم نمی‌دونم کدومشون پخته، می‌خورم و می‌رم اخبارگوش می‌دم. بعدش هم که خواب تا خودِ صبح. روزهای تعطیل کار نمی‌کنم. دخترام با بچه‌هاشونمی‌یان خونمون. بچه‌هاشون خیلی سروصدا می‌کنن.« آقا نگه دارین» یه مادر و دخترن.خوب می‌مردین همون جا که اون لنگ درازه پیاده شد شما هم پیاده می‌شدین؟ هنوز دوقدم هم جلو نرفتم. برای همین پولشونو که دادن همچین پرت کردم جلوی فرمون تا بفهمن.این خانوم چادریه رو هم دیگه خودم می‌دونم کجا پیاده می‌شه.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 168
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

سینمای کلاسیک را خیلی دوست دارم. و دوباره مردسوم را دیدم. فیلمی عجیب با موسیقی‌ای دلپذیر. موسیقی‌ای که برخلاف فضای نوآر وتیرۀ فیلم، تمی شوخ و شنگ دارد. انگار قرار است پرده از پسِ طنزی پنهان بردارد. طنزیبه نام عشق و رفاقت. دو مضمونی که در این فیلم با انسانیت درکشمکش هستند. درواقعفیلم درمورد اخلاق است. و چون گراهام گرین اول فیلم‌نامه را نوشته بوده و بعد رمان‌اشکرده، اقتباسی خوب و دیدنی هم از کاردرآمده است. من عاشق صحنۀ آخرش هستم. همانجایی که دختره از جلوی جوزف کاتن بی‌اعتنا رد می‌شود. و یا آن صحنه در چرخ و فلک.جایی که اورسن ولز یعنی همان دوست نابکار و خلاف‌کار به یکباره تصمیم می‌گیرد ازدست دوست قدیمی و پیله‌اش خلاص شود. همان جایی که معلوم می‌شود که دختره را او بهروس‌ها لو داده تا جایگاهی برای خودش در سمتی از وین که در اشغال روس‌هاست دست وپا کند. و دختر بیچاره که عاشق است در لحظۀ آخر از سوار ترن شدن منصرف می‌شود تابازیچۀ معاملۀ جوزف کاتن با پلیس‌ها نشود. و چه کسی است که حق را به کاتن ندهد؟رفیقی قدیمی که بر سر سه‌راهی انتخاب قرار می‌گیرد. بر سر دوستی بماند یا عشق و یاانسانیت؟ و زمانی که این سه در برار هم قرار میگیرند چقدر دم زدن از اخلاق سخت وبغرنج است. مرد سوم کتابی است خواندنی و فیلمی دیدنی. چیزی که از دست دادنش حسرت‌باراست. و چقدر در این روزهای ترک خورده و خشک، این فیلم و کتاب برایم آب روان بود.

مرد سوم، گراهام گرین، ترجمه محسن آزرم، نشر چشمه

مرد سوم، کارگردان: کارول رید، نویسنده: گراهام گرین، بازیگران: جوزف کاتن، آلیدا والی، اورسن ولز، موسیقی: آنتون کاراس.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 158
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند

من منچستر یونایتد را دوست ندارم.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 178
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 149
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:24 توسط سوگند

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        دلم چندین سال است روزه ی عشق گرفته است ! اذان افطارش را تو بگو .
من بودم ، تو و یک عالمه حرف ، و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد ! کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ، یک آه چقدر وزن دارد .
عصاره ی تمام مهربانی ها را می گیرم و از آن فرشته ای می سازم همچون “خودت” .
تمام مزرعه کافر صدایش می زدند ، گل آفتابگردان کوچکی که عاشق باران شده بود .
کاش میدانستی که جهانم بی تو “الف” ندارد !
تنهایی یعنی : ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است ، اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟ مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند ، مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟ من به آن محتاجم !
طلوع کن از سرزمین رویاهایم ای ستاره ی شب های تاریکم ! آسمان دلم را منتظر مگذار .
بهانه های دنیا تو را از یادم نخواهد برد ، من تو را در قلبم دارم نه در دنیا .
دل اگر بستی ، محکم نبند ، مراقب باش گره کور نزنی ، او میرود ، تو میمانی و یک گره کور .

 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 188
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:24 توسط سوگند

براي تو مي نويسم که بودنت بهار و نبودنت خزاني سرد است
تويي که تصور حضورت سينه بي رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق مي زند
در کوير قلبم از تو براي تو مي نويسم
اي کاش در طلوع چشمان تو زندگي مي کردم
تا مثل باران هر صبح برايت شعري مي سرودم
آن گاه زمان را در گوشه اي جا مي گذاشتم و به شوق تو اشک مي شدم
و بر صورت مه آلودت مي لغزيدم
اي کاش باد بودم و همه عصر را در عبور مي گذراندم
تا شايد جاده اي دور هنوز بوي خوب پيراهنت
را وقتي از آن مي گذشتي در خود داشته باشد
که مرهمي شود براي دلتنگي هايم


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 248
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:24 توسط سوگند

هيچ كس ويرانيم را حس نكــرد
وسعت تنهائيــم را حـس نكــرد
در ميان خنده هـــــاي تلخ مــن
گريه پنهـــانـــيم را حـــس نكرد
در هجوم لحظه هاي بي كسي
درد بي كس ماندنم راحس نكرد
آن كـه با آغـــاز مــن مانوس بود
لحظه پــايـانـيم را حـس نـكرد ..


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 177
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:24 توسط سوگند


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 165
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:24 توسط سوگند

 

نمي دانم دلم گم شده يا اوني که دل به او سپردم!

نمي دانم عشقم گم شده يا معشوقم.

نمي دانم اعتماد بي جا کردم يا بي جا به من اعتماد کردند.

نمي دانم لياقت او را نداشتم يا او لايق من نبود.

نمي دانم من در حق عشقمان خيانت کردم يا او. او قدر ندانست يا

من, نمي دانم.....

نمي دانم خدا اين را قسمت ما کرد يا ما خود قسمت را رقم زديم.

نمي دانم چرا وقتيکه دل بستن سهل است, دل کندن آسان نيست.


نمي دانم خدا به ما "دل" داد تا از دنيا ببريم يا دنيا رو داد تا دل بکنيم


هنوزنمي دانم با بودن او زندگي سخت است يا بي او.

تحمل جاي خاليش توي تک تک لحظه ها سخت تر است يا...

نمي دانم شکستن غرورم سخت تر است يا شنيدن صداي شکستن قلبم.

نمي دانم تو به من "عشق" را آموختي يا مي خواهي "نفرت" را يادم بدهي.

نمي دانم که بگويم: "چرا آمدي؟" يا بپرسم که: "چرا رفتي؟"

من نمي دانم, تو به من بگو..........


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 232
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:24 توسط سوگند



      نیلوبلاگ